|
تن نيمه لخت و لكه شده ي زن كه روي سنگ ريزه هاي بيابان افتاد ، دستش را دور سرش حلقه نكرد تا لگد مرد به گونه اش نخورد . گريه هم نكرد . فقط ، روي زمين به جلو خزيد و فندكش را كه از دستش افتاده بود ، برداشت . مرد پايش را عقب كشيد و خم شد . چادر سياه و مچاله شده جلو پايش را از روي زمين برداشت و پرت كرد روي زن . زن كه چادر را كنار زد ، مرد گفت : " ديوونه ي رواني " صاف ايستاد وبعد برگشت و روي صندلي ماشين نشست . گفت : " خدا لعنتتت كنه " زن شروع كرد ، چاله اي را كه كنده د و فندكش را توي آن گذاشته بود ، پر كند . به مرد نگاه نمي كرد . گونه اش ، همان كه لگد به آن خورده بود ، به سمت زمين بود و هر چند لحظه يك بار آن را روي زمين فشار مي داد . مرد يكدفعه از روي صندلي اش بلند شد و در باز ماشين را چسبيد . عق زد و شكمش را سفت گرفت توي يك دستش . زن گفت : " چايي خوردي ؟ " انگشتانش داشت خاك روي فندك را يك دست مي كرد : " توي آب كتري شاشيده بودم . " با كف دست زد روي زمين كه خاك مرطوبش را بالا آورده بود . مرد راست شد و تكان خورد و بعد پايش را جلو گذلشت تا فاصله ي بين خودش و زن را بدود . اما در عوض ، روي ماشين دولا شد و دوباره عق زد . زن دستش را دراز كرد و چادر را روي خودش كشيد . تا زير گلو . حالا داشت مرد را نگاه مي كرد . _ " از تن لخت اون ناراحت نمي شي " مرد گفت : " خفه شو " هنوز شكمش را مي ماليد . يا پوست و گوشت روي معده اش را . چادر سياه زن ، با غلتي كه صاحبش زد ، دور او پيچيد و گره خورد . پشتش به ماشين و مرد شد . با اين حال طوري غلت زده بود كه باز چاله پر شده يا فندك مدفون شده اش رو به رويش قرار بگيرد . گقت : " خب ديگه برو . مي خوام بخوابم . " مرد روي صندلي نشست . پاهايش بيرون از اتاقك پدال ها و روي خاك هاي بيابان بود . شستش آرام زير استخوان هاي سينه و روي معده ، فشار مي آورد :" براي همين زديش ؟ مث حيوونا روش افتادي ؟ اين تن صاب مرده ي تو كه هميشه لخت و ..." زن گفت : " شبا خرناس مي كشي . از تو اتاق مي شنوم . نمي ذاري بخوابم ... خب ديگه برو ، خسته م" مرد نوك كفشش را ، همان كه لگد زده بود ، به زمين فشار مي داد : " همه جا رو كثافت گرفته . نگاه كن به خودت ، مث حيوون توي همه ي كثافتا وول مي زني . اون بدبخت هم تا مي ياد بشوره و تميز كنه ، باز تو. . . - " گم شو " صداي زن آهسته بود . مرد اگر هم نشنيد ، ساكت شد . گفت : " آشغال " زن را نگاه كرد كه داشت خودش را با سر و صدا توي خاك مي كشيد. "وقتي اون جور خرناس مي كشي ، دلم مي خواد خفه شي . اون قدر صدات بلند بود كه صداي دندون قروچه هاشو نشنيدم . وقتي پا شدم داشت توي تب مي سوخت . صدات كردم ، گفتم رضا داره مي لرزه . خرناس مي كشيدي . دهنش كف كرده بود . همه ي بدنش مث چوب خشك شده بود . اون قدر سنگين شده بود كه نمي تونستم حتي درست بغلش كنم . تا فرداش كه پا شي چشماي سفيدشو دوخته بود به من ... چي مي خوري شبا ؟ " با ناخن هايش كه گلي شده و چند تايش نصفه نيمه شكسته بود ، پشت پلكش را خراش داد. مرد گفت : " خدا لعنتت كنه ." و بلندتر : " خدا لعنتت كنه " نگاهش از پشت گردن زن تكان نمي خورد . تو اون ديوونه خونه هم هيچ وقت نخوابيدم . بهت گفته م كه اون هم اتاقي م ، همون ...، اون كه چي بود ..، اونم مث تو خرناس مي كشيد ؟ همون كه بچه شو كشته بود . كي بود ؟ " مرد گفت : " خفه شو … خفه شو هيچكي نبود . " بلند شد و باز عق زد . دهنش پر و خالي شد و فقط از هوا . دست هاي زن داشت دوباره چاله را گود مي كرد . سه مشت خاك كه بيرون ريخت ، فندك پيدا شد . گفت : " سيگار ندارم . " رو به فندك گفت . بعد كليد فندك را زد وشعله اش را روي سنگ ريزه اي گرفت كه از توي چاله با فندك بيرون آورده بود . شعله همه ي سطح سنگ ريزه را گرفت . - " بود . از همون روز اول كه منو گذاشتي اون جا اون هم اتاقي م شد . خوب يادمه . زنيكه هم اونو ديد . تو هم ديدي . بود . " با اينكه مرد كمي به جلو خم شده ، اما هنوز سر پا مانده بود . نگاهش هر چند لحظه يك بار پشت گردن زن را پيدا مي كرد و باز رها مي شد . حلقه ي دستانش را كه روي شكمش بسته شده بود ، باز كرد .و نفس بلندي كشيد . گفت : " من نديدمش" كاملا راست شد . صداي پشت چادر گفت : " به رامين گفتيد ديوونه شدم . به اون بچه گفتيد .تو و اون زنيكه وگرنه از پادگان نمي اومد. ترسيده بود ؟ به زنيكه گفتم ، به تو هم گفتم ، گفتم بهش نگيد من اون جام . هيچ وقت نديدم كچلي شو" مرد چند قدم برداشت تا رسيد بالاي سر زن . موهاي بنا گوشش خيس شده بود . چند قطره هم بالاي ابروهايش پخش شده بود ، اما آنقدري نبود كه قدرت داشته باشد تا به پايين بلغزد . به دست زن نگاه كرد كه سنگ را توي مشتش گرفته بود و فشار مي داد . - " مي خواست بياد آسايشگاه تو رو ببينه . مجبورم كرد . بهش گفتم … نگفتم كه تو… گفتم آروم بياد . " صداي نفس كشيدنش بلندتر شده بود . سنگ از دست زن بيرون افتاد . كف دستش قرمز و در جايي حتي تاول كوچكي زده بود . " اون زنيكه بهم گفت صورتش له شده بود . " سرش را زير چادر پنهان كرد . مرد همه ي راهي را كه به سمت زن آمده بود ، برگشت. روي صندلي ماشين كه جا به جا شد ، بالا آورد . چند دقيقه بعد كه رد تايرها تا انتهاي بيابان كشيده شد ، زن هم بلند شد و نشست . نيمه ي تنش كه به زمين چسبيده بود ، رد افتاده و سرخ شده بود . چند خار را كه از چادرش گذشته ، توي پوستش فرو رفته بود را بيرون كشيد . چادر را پس زد و ناخن هايش را توي پوست لكه لكه شده اش فرو كرد . چند دانه عرق از روي سينه اش ، توي لبه ي لباس زيرش فرو رفت . با اين حال بقيه ي پوستش خشك بود . يكدفعه خيز برداشت و مارمولكي را كه لاي چين هاي چادرش پنهان شده بود ، توي مشتش گرفت . گفت : " تنهايي ؟! " سر مارمولك از سوراخ مشتش پيدا شد . – " مردت كو ؟ " انگشتش را روي سر مارمولك كشيد . مارمولك توي مشتش تقلا كرد . - " شايدم خودت مردي . صدات كه در نمي آد . مثلا زنتو يه جا ول كردي به امون خدا ، داري برمي گردي … اذيتت مي كنم ؟ دستمو كه زياد سفت نگرفتم دورت ؟ ها ؟ خب شل ترش كنم در مي ري . نمي ري ؟ … راستي ، تو چادرم كه نشسته بودي صداي گريه ت مي يومد . زنتو زده بودي يا همين دوراو برا قبرستوني چيزيه ؟ " مارمولك را بالاتر گرفت . درست روبه روي گونه اش . بعد با دست آزادش ، با انگشت دست آزادش گونه اش را فشار داد . پلكش پريد . - " چه جوري شده ؟ دورو برش سياهي ، چيزي نيست ؟ … آخه اين طور كه باشه زودتر مي ياد . مثلا شايد طرفاي غروب . دفعه ي پيش بعد از غروب اومد . تو اون ديوونه خونه هم كه بودم ، دمدماي غروب اومد . بغلم كه كرد فهميدم رامينم مرده . آخه فردايي كه رضام مرد ، هم ، بغلم كرده بود . " روي نرمه موهاي كوتاه و بلند سرش كه نامنظم زده شده بود ، دست كشيد . دستش را و به همراه آن ، مارمولك را پايين آورد . كمي به جلو خم شد و دهانش را باز كرد . چيزي كه از دهانش خارج شد ، ته مانده ي يك فرياد يا يك سرفه ي بي صدا بود . رنگ صورتش تيره تر شد . بدنش لرزش خفيفي كرد . باريكه اي آب از زير چادرش راه افتاد و توي خاك نشست . دراز كشيد و در همين حال مشتش باز شد و مارمولك از آن ، زير اولين بوته ي خار خزيد . ×××××××××××××××××××××××××××××× مرد جلو زن ايستاد . آسمان در بالاي سرش كبود بود و در افق سرخ . خم شد و باز ايستاد . با نوك كفش آرام به پاي زن زد . زن تكاني خورد ، بلند شد و نشست . گونه اش زيتوني و در زير چشمش خون مرده شده بود . - " ها ؟! اومدي ؟ كو رامين ؟ " مرد دور زد و رو به ماشين ايستاد . - " بهش كه نگفتي من اين جام ؟ ها ؟ نكنه زنيكه بهش …. مرد برگشت و توي صورتش نگاه كرد . روي گونه اش را ، دهن ، ابروها و چشم ها را . زن تكاني خورد ، محكم چادرش را چسبيد و سرش را براي پيدا كردن فندك چرخاند . – " سيگارم ؟! " دستان مرد و زن ، هر دو به گردش در آمد . زن روي زمين و مرد روي جيب هايش . زن هنوز مي گشت كه بسته ي سيگار جلو پايش افتاد . سيگار را گذاشت بين لبهايش و آتش زد . مرد گفت : " تو ماشين بكش . قبلش اينارو بپوش . " خم شد و از روي صندلي عقب توده اي از لباس جلو زن ريخت . زن گفت : " باشه . خوبه . ديگه داره سرد مي شه . پوستم هم داره مور مور مي شه . نگاه! موهاي دستم همين الان سيخ شد . " سيگار توي دهانش ، بين لبهايش نامتعادل بالا و پايين رفت . بلند شد و سعي كرد تا دستش را از توي آستين لباسش بگذراند . درست وقتي كه دستش را رد كرد ، بي حال به عقب برگشت . قبل از اين كه زمين بخورد ، مرد مچ دستش را چسبيد . زن گفت : " هنوز كف دستات عرق مي كنه ؟! " مرد دستش را پس كشيد و به ساعتش نگاهي انداخت . گفت : " بجنب . اون چادرو هم بذار همين جا بمونه . " و پشت فرمان نشست . زن دكمه هاي لباسش را انداخت . فندكش را برداشت و گذاشت چادر خاك آلود روي زمين بماند . اما بعد دوباره خم شد و چادر را برداشت . چند بار تكانش داد . – " مث اين كه رفته ! " به مرد نگاه كرد . – " جونور بدي نبود . يه كمي كله شق بود . يه جوري توي دستم تكون مي خورد كه در بره ! … سفت نگرفته بودمش ها ، فقط … مرد بلند شد و كنار درعقب ماشين ايستاد :" بشين تو ماشين . داره دير مي شه . " زن نشست و مرد در را بست . پشت فرمان گفت : " تو يه آسايشگاه كوچيك برات جا گرفتم . بقيه لباساتو فردا برات مي يارم . " زن مشغول وارسي چادر شد : " آره ، مث اين كه رفته ! " سيگار را بين انگشت هايش گرفت و ناگهاني روي مچ دستش خاموش كرد . مرد داشت از توي آينه نگاهش مي كرد . زن گفت : " خب ديگه برو ، مي خوام بخوابم . " چادر را كه رويش انداخت و دراز كشيد ، مرد توي آيينه بيابان را ديد كه حالا در تاريكي كامل فرو رفته بود . |
|