مثل همان بارها

سعيده حيدري
saidehheidary@yahoo.com

تن نيمه لخت و لكه شده ي زن كه روي سنگ ريزه هاي بيابان افتاد ، دستش را دور سرش حلقه نكرد تا لگد مرد به گونه اش نخورد . گريه هم نكرد . فقط ، روي زمين به جلو خزيد و فندكش را كه از دستش افتاده بود ، برداشت .
مرد پايش را عقب كشيد و خم شد . چادر سياه و مچاله شده جلو پايش را از روي زمين برداشت و پرت كرد روي زن . زن كه چادر را كنار زد ، مرد گفت : " ديوونه ي رواني " صاف ايستاد وبعد برگشت و روي صندلي ماشين نشست . گفت : " خدا لعنتتت كنه "
زن شروع كرد ، چاله اي را كه كنده د و فندكش را توي آن گذاشته بود ، پر كند . به مرد نگاه نمي كرد . گونه اش ، همان كه لگد به آن خورده بود ، به سمت زمين بود و هر چند لحظه يك بار آن را روي زمين فشار مي داد .
مرد يكدفعه از روي صندلي اش بلند شد و در باز ماشين را چسبيد . عق زد و شكمش را سفت گرفت توي يك دستش . زن گفت : " چايي خوردي ؟ " انگشتانش داشت خاك روي فندك را يك دست مي كرد : " توي آب كتري شاشيده بودم . " با كف دست زد روي زمين كه خاك مرطوبش را بالا آورده بود .
مرد راست شد و تكان خورد و بعد پايش را جلو گذلشت تا فاصله ي بين خودش و زن را بدود . اما در عوض ، روي ماشين دولا شد و دوباره عق زد . زن دستش را دراز كرد و چادر را روي خودش كشيد . تا زير گلو . حالا داشت مرد را نگاه مي كرد . _ " از تن لخت اون ناراحت نمي شي " مرد گفت : " خفه شو " هنوز شكمش را مي ماليد . يا پوست و گوشت روي معده اش را .
چادر سياه زن ، با غلتي كه صاحبش زد ، دور او پيچيد و گره خورد . پشتش به ماشين و مرد شد . با اين حال طوري غلت زده بود كه باز چاله پر شده يا فندك مدفون شده اش رو به رويش قرار بگيرد . گقت : " خب ديگه برو . مي خوام بخوابم . " مرد روي صندلي نشست . پاهايش بيرون از اتاقك پدال ها و روي خاك هاي بيابان بود . شستش آرام زير استخوان هاي سينه و روي معده ، فشار مي آورد :" براي همين زديش ؟ مث حيوونا روش افتادي ؟ اين تن صاب مرده ي تو كه هميشه لخت و ..."
زن گفت : " شبا خرناس مي كشي . از تو اتاق مي شنوم . نمي ذاري بخوابم ... خب ديگه برو ، خسته م" مرد نوك كفشش را ، همان كه لگد زده بود ، به زمين فشار مي داد : " همه جا رو كثافت گرفته . نگاه كن به خودت ، مث حيوون توي همه ي كثافتا وول مي زني . اون بدبخت هم تا مي ياد بشوره و تميز كنه ، باز تو. . .
- " گم شو " صداي زن آهسته بود . مرد اگر هم نشنيد ، ساكت شد . گفت : " آشغال " زن را نگاه كرد كه داشت خودش را با سر و صدا توي خاك مي كشيد.
"وقتي اون جور خرناس مي كشي ، دلم مي خواد خفه شي . اون قدر صدات بلند بود كه صداي دندون قروچه هاشو نشنيدم . وقتي پا شدم داشت توي تب مي سوخت . صدات كردم ، گفتم رضا داره مي لرزه . خرناس مي كشيدي . دهنش كف كرده بود . همه ي بدنش مث چوب خشك شده بود . اون قدر سنگين شده بود كه نمي تونستم حتي درست بغلش كنم . تا فرداش كه پا شي چشماي سفيدشو دوخته بود به من ... چي مي خوري شبا ؟ " با ناخن هايش كه گلي شده و چند تايش نصفه نيمه شكسته بود ، پشت پلكش را خراش داد. مرد گفت : " خدا لعنتت كنه ." و بلندتر : " خدا لعنتت كنه " نگاهش از پشت گردن زن تكان نمي خورد .
تو اون ديوونه خونه هم هيچ وقت نخوابيدم . بهت گفته م كه اون هم اتاقي م ، همون ...، اون كه چي بود ..، اونم مث تو خرناس مي كشيد ؟ همون كه بچه شو كشته بود . كي بود ؟ "
مرد گفت : " خفه شو … خفه شو هيچكي نبود . " بلند شد و باز عق زد . دهنش پر و خالي شد و فقط از هوا . دست هاي زن داشت دوباره چاله را گود مي كرد . سه مشت خاك كه بيرون ريخت ، فندك پيدا شد . گفت : " سيگار ندارم . " رو به فندك گفت . بعد كليد فندك را زد وشعله اش را روي سنگ ريزه اي گرفت كه از توي چاله با فندك بيرون آورده بود . شعله همه ي سطح سنگ ريزه را گرفت .
- " بود . از همون روز اول كه منو گذاشتي اون جا اون هم اتاقي م شد . خوب يادمه . زنيكه هم اونو ديد . تو هم ديدي . بود . "
با اينكه مرد كمي به جلو خم شده ، اما هنوز سر پا مانده بود . نگاهش هر چند لحظه يك بار پشت گردن زن را پيدا مي كرد و باز رها مي شد . حلقه ي دستانش را كه روي شكمش بسته شده بود ، باز كرد .و نفس بلندي كشيد . گفت : " من نديدمش"
كاملا راست شد .
صداي پشت چادر گفت : " به رامين گفتيد ديوونه شدم . به اون بچه گفتيد .تو و اون زنيكه وگرنه از پادگان نمي اومد. ترسيده بود ؟ به زنيكه گفتم ، به تو هم گفتم ، گفتم بهش نگيد من اون جام . هيچ وقت نديدم كچلي شو"
مرد چند قدم برداشت تا رسيد بالاي سر زن . موهاي بنا گوشش خيس شده بود . چند قطره هم بالاي ابروهايش پخش شده بود ، اما آنقدري نبود كه قدرت داشته باشد تا به پايين بلغزد . به دست زن نگاه كرد كه سنگ را توي مشتش گرفته بود و فشار مي داد .
- " مي خواست بياد آسايشگاه تو رو ببينه . مجبورم كرد . بهش گفتم … نگفتم كه تو… گفتم آروم بياد . " صداي نفس كشيدنش بلندتر شده بود .
سنگ از دست زن بيرون افتاد . كف دستش قرمز و در جايي حتي تاول كوچكي زده بود . " اون زنيكه بهم گفت صورتش له شده بود . " سرش را زير چادر پنهان كرد .
مرد همه ي راهي را كه به سمت زن آمده بود ، برگشت. روي صندلي ماشين كه جا به جا شد ، بالا آورد . چند دقيقه بعد كه رد تايرها تا انتهاي بيابان كشيده شد ، زن هم بلند شد و نشست . نيمه ي تنش كه به زمين چسبيده بود ، رد افتاده و سرخ شده بود . چند خار را كه از چادرش گذشته ، توي پوستش فرو رفته بود را بيرون كشيد . چادر را پس زد و ناخن هايش را توي پوست لكه لكه شده اش فرو كرد . چند دانه عرق از روي سينه اش ، توي لبه ي لباس زيرش فرو رفت . با اين حال بقيه ي پوستش خشك بود . يكدفعه خيز برداشت و مارمولكي را كه لاي چين هاي چادرش پنهان شده بود ، توي مشتش گرفت . گفت : " تنهايي ؟! " سر مارمولك از سوراخ مشتش پيدا شد . – " مردت كو ؟ " انگشتش را روي سر مارمولك كشيد . مارمولك توي مشتش تقلا كرد .
- " شايدم خودت مردي . صدات كه در نمي آد . مثلا زنتو يه جا ول كردي به امون خدا ، داري برمي گردي … اذيتت مي كنم ؟ دستمو كه زياد سفت نگرفتم دورت ؟ ها ؟ خب شل ترش كنم در مي ري . نمي ري ؟ … راستي ، تو چادرم كه نشسته بودي صداي گريه ت مي يومد . زنتو زده بودي يا همين دوراو برا قبرستوني چيزيه ؟ "
مارمولك را بالاتر گرفت . درست روبه روي گونه اش . بعد با دست آزادش ، با انگشت دست آزادش گونه اش را فشار داد . پلكش پريد .
- " چه جوري شده ؟ دورو برش سياهي ، چيزي نيست ؟ … آخه اين طور كه باشه زودتر مي ياد . مثلا شايد طرفاي غروب . دفعه ي پيش بعد از غروب اومد . تو اون ديوونه خونه هم كه بودم ، دمدماي غروب اومد . بغلم كه كرد فهميدم رامينم مرده . آخه فردايي كه رضام مرد ، هم ، بغلم كرده بود . "
روي نرمه موهاي كوتاه و بلند سرش كه نامنظم زده شده بود ، دست كشيد . دستش را و به همراه آن ، مارمولك را پايين آورد . كمي به جلو خم شد و دهانش را باز كرد . چيزي كه از دهانش خارج شد ، ته مانده ي يك فرياد يا يك سرفه ي بي صدا بود . رنگ صورتش تيره تر شد . بدنش لرزش خفيفي كرد . باريكه اي آب از زير چادرش راه افتاد و توي خاك نشست . دراز كشيد و در همين حال مشتش باز شد و مارمولك از آن ، زير اولين بوته ي خار خزيد .
××××××××××××××××××××××××××××××
مرد جلو زن ايستاد . آسمان در بالاي سرش كبود بود و در افق سرخ . خم شد و باز ايستاد . با نوك كفش آرام به پاي زن زد . زن تكاني خورد ، بلند شد و نشست . گونه اش زيتوني و در زير چشمش خون مرده شده بود .
- " ها ؟! اومدي ؟ كو رامين ؟ "
مرد دور زد و رو به ماشين ايستاد .
- " بهش كه نگفتي من اين جام ؟ ها ؟ نكنه زنيكه بهش ….
مرد برگشت و توي صورتش نگاه كرد . روي گونه اش را ، دهن ، ابروها و چشم ها را . زن تكاني خورد ، محكم چادرش را چسبيد و سرش را براي پيدا كردن فندك چرخاند . – " سيگارم ؟! " دستان مرد و زن ، هر دو به گردش در آمد . زن روي زمين و مرد روي جيب هايش . زن هنوز مي گشت كه بسته ي سيگار جلو پايش افتاد . سيگار را گذاشت بين لبهايش و آتش زد . مرد گفت : " تو ماشين بكش . قبلش اينارو بپوش . " خم شد و از روي صندلي عقب توده اي از لباس جلو زن ريخت . زن گفت : " باشه . خوبه . ديگه داره سرد مي شه . پوستم هم داره مور مور مي شه . نگاه! موهاي دستم همين الان سيخ شد . " سيگار توي دهانش ، بين لبهايش نامتعادل بالا و پايين رفت . بلند شد و سعي كرد تا دستش را از توي آستين لباسش بگذراند . درست وقتي كه دستش را رد كرد ، بي حال به عقب برگشت . قبل از اين كه زمين بخورد ، مرد مچ دستش را چسبيد .
زن گفت : " هنوز كف دستات عرق مي كنه ؟! " مرد دستش را پس كشيد و به ساعتش نگاهي انداخت . گفت : " بجنب . اون چادرو هم بذار همين جا بمونه . " و پشت فرمان نشست . زن دكمه هاي لباسش را انداخت . فندكش را برداشت و گذاشت چادر خاك آلود روي زمين بماند . اما بعد دوباره خم شد و چادر را برداشت . چند بار تكانش داد . – " مث اين كه رفته ! " به مرد نگاه كرد . – " جونور بدي نبود . يه كمي كله شق بود . يه جوري توي دستم تكون مي خورد كه در بره ! … سفت نگرفته بودمش ها ، فقط …
مرد بلند شد و كنار درعقب ماشين ايستاد :" بشين تو ماشين . داره دير مي شه . " زن نشست و مرد در را بست . پشت فرمان گفت : " تو يه آسايشگاه كوچيك برات جا گرفتم . بقيه لباساتو فردا برات مي يارم . "
زن مشغول وارسي چادر شد : " آره ، مث اين كه رفته ! " سيگار را بين انگشت هايش گرفت و ناگهاني روي مچ دستش خاموش كرد . مرد داشت از توي آينه نگاهش مي كرد . زن گفت : " خب ديگه برو ، مي خوام بخوابم . " چادر را كه رويش انداخت و دراز كشيد ، مرد توي آيينه بيابان را ديد كه حالا در تاريكي كامل فرو رفته بود .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34342< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي